خروسک چینی
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد آورنده: ابولقاسم انجری شیرازی - انتشارات امیر کبیر چاپ دوم ۱۳۵۹
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم - ص ۱۲۷
صفحه: ۳۱۱-۳۱۶
موجود افسانهای: دیو و مادرش
نام قهرمان: پسر شاهزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: خالهها
از قصههای جادویی است. ضد قهرمان قصه، خالههای یکی از قهرمانان و خواهران قهرمان دیگر قصه هستند. معمولا حسادت خواهران در قصه باعث میشود به ضد قهرمان تبدیل شوند. روایت «خروسک چینی» در کتاب «گل به صنوبر چه کرد» ضبط شده است خلاصه آن را مینویسیم.
مرد زارعی بود که سه تا دختر داشت. یک روز به زنش گفت: مالیات بگیرها خیلی به من فشار می آورند. خوب است غذایی درست کنیم و آنها را مهمان کنیم. شاید چند روزی به ما مهلت بدهند. قرار شد حلوا درست کنند. زنش گفت: «اگر من حلوا درست کنم این سه تا دختر بیشتر آن را میخورند و چیزی باقی نمیماند.» مرد گفت: «حلوا را شبانه درست کن و بریز توی قابلمه و بگذار روی رف. من صبح آن را بر میدارم و میبرم. دختر کوچک زارع این حرفها را شنید و به خواهرانش خبر داد. شب موقعی که زن داشت حلوا میپخت خواهر کوچکتر دو تای دیگر را بیدار کرد رفتند پیش مادرشان و حلوا خواستند. مادر کف دست هر کدامشان یک کفگیر حلوا گذاشت. دست دخترها سوخت. آنها هم حلوا را ریختند زمین و رفتند خوابیدند. مادر حلوا را توی قابلمه ریخت چند تا نان هم روی آن گذاشت و قابلمه را پیچید لای سفره و گذاشت روی رف و رفت خوابید. دخترها بلند شدند و حلوا را خوردند و جایش خاکستر ریختند و چند تا هم خشت روی خاکسترها گذاشتند و خوابیدند. صبح زود مرد زارع قابلمه را برداشت و به صحرا برد. وقتی مالیاتچیها آمدند و مالیات عقب افتاده را طلب کردند. مرد آنها را به ناهار دعوت کرد. آنها خوشحال شدند. مرد قابلمه را گذاشت جلوی آنها. وقتی گرهی سفره را باز کردند و توی قابلمه را نگاه کردند دیدند جز خاکستر و خشت چیزی توی آن نیست. مرد را گرفتند زیر کتک. شب شد. وقتی مرد به خانه برگشت ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: «کار دخترهای آتش گرفتهی خودت است.» صبح فردا مرد به صحرا رفت و به شاخههای درختی که بالای یک چاه بود چند سیب آویزان کرد و روی چاه را با خاشاک پوشاند. بعد آمد و دخترها را به اسم گردش با خود برد. رفتند تا رسیدند به درخت. دخترها گفتند: «عجب سیبهای خوبی است. کاش میشد آنها را بچینیم.» مرد گفت: «من روی درخت میروم و شاخهها را تکان میدهم. وقتی سيبها افتاد شما جمع کنید. مرد بالای درخت رفت و شاخهها را تکان داد. سیبها افتادند. دخترها تا رفتند سیبها را بردارند افتادند توی چاه. دخترها هر چه التماس کردند که پدرشان آنها را نجات دهد پدر توجهی نکرد و به خانه رفت و به زنش گفت که دخترها را گذاشته پیش عمهشان.دخترها پس از یک روز گرسنگی ریختند سر خواهرشان و گفتند: «تو این بلا را سر ما آوردی. حالا باید تو را بخوریم.» دختر کوچک به آنها التماس کرد که او را نخورند شاید یک فکری برایشان بکن.د آنها صبر کردند. دختر کوچکتر شروع کرد به کندن زمین. ناگهان یک بادام پیدا کرد و آن را به دو خواهرش داد. بعد یک نخودچی پیدا کرد. همینطور که زمین را میکند یک سوراخ پیدا شد که کمی روشنایی از آن بیرون میزد. از خواهرهایش کمک خواست. کندند و کندند تا پنجرهای پیدا شد. دختر کوچکتر پنجره را باز کرد و داخل شد. دید طویلهی بزرگ و مجهزی است. یک اسب هم آنجاست و جلویش نقل و نبات ریخته. چادرش را پهن کرد و مقداری نقل و نبات توی آن ریخت و برد برای خواهرهایش. چند روزی کارشان همین بود. این اسب متعلق به پسر شاه بود. روزی شاهزاده میخواست اسب سواری کند. دید اسب خیلی لاغر شده است. میر آخور را صدا زد و علت آن را پرسید. میرآخور گفت: قربان مرتب نقل و نبات پیشش میریزم. شاهزاده گفت: «پس باید مراقب باشی شاید کسی نقل و نبات را بر میدارد.» میر آخور شب در گوشهای پنهان شد. دید یک دختر خوشگل آمد و نقل و نباتها را ریخت توی چادرش. مچ دست او را گرفت و برد پیش شاهزاده. دختر همهی ماجرای خود و خواهرانش را برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده فرستاد خواهرهایش را هم آوردند. بعد از هر سه آنها پرسید: «شما چه کاری بلد هستید؟» دختر بزرگ گفت: «من میتوانم در پوست تخم مرغ آش بپزم طوری که تمام قشون شما از آن بخورند و باز هم زیاد بیاید.» دختر وسطی گفت: «من قالیچهای میبافم که اگر همهی قشون شما روی آن بنشیند باز هم جا باشد.» دختر کوچک گفت: «اگر شاهزاده مرا به عقد خودش درآورد من یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مروارید برایش میزایم.»به دستور شاهزاده آنها شروع کردند. دختر بزرگ در پوست تخم مرغ آش ریخت و آنقدر نمک به آن زد که از شوری کسی نتوانست آن را بخورد و آش اضافه آمد. دختر وسطی یک قالیچه بافت و همه جای آن را سوزن فرو کرد. هر کس پا به آن میگذاشت سوزن به پایش فرو می رفت و نمیتوانست روی آن بنشیند. پسر پادشاه کارهای خواهر بزرگ و وسطی را نپسندید. خواهر کوچک را به عقد خود در آورد. مدتی گذشت و دختر حامله شد. خواهرها از اینکه دختر یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مروارید بزاید خیلی ناراحت بودند. نزدیک ماه نهم بود که پسر پادشاه به مسافرت رفت و سفارش کرد از زنش خوب نگهداری کنند و وقتی بچه زایید او را خبر کنند. دو خواهر رفتند پیش قابله و پول زیادی به او دادند و گفتند که: «هر وقت زن شاهزاده زایید دو تا توله سگ چشم باز نکرده را به جای بچههایش بگذارد.» موقع زاییدن دختر، قابله بچهها را با توله سگها عوض کرد. قابله بچهها را گذاشت توی یک جعبه و انداخت توی جوی آب. به شاهزاده خبر دادند که زنش زاییده. آمد و دید که دختر دو تا توله سگ زاییده. به دستور شاهزاده دختر را انداختند توی یک خرابه و درش را تیغه کردند. روزی یک دانه نان و یک کوزه آب هم برایش میانداختند. باغبان شاه که اولادی نداشت همان شب موقع آبیاری دید یک جعبه جلوی آب را گرفته. آن را برداشت صدای گریهی بچهای از توی جعبه به گوشش خورد. در جعبه را باز کرد و بچهها را دید. خیلی خوشحال شد و رفت پیش زنش و مژده داد که خداوند برایشان دو بچهی خوشگل فرستاده است. زن هم خوشحال شد. از قدرت خداوند سینه هایش پر از شیر شد. بچه ها بزرگ شدند تا رسیدند به سن شش سالگی. پسر را فرستادند مکتب به دختر هم گلدوزی و روبند دوزی یاد دادند. پسر هر روز پیش ملا میرفت و مادر برایش چاشتبندی درست میکرد. همینطور که در راه میرفت چاشت را بالا میانداخت و میگرفت. هر روز چاشتبند موقع پایین آمدن میافتاد در همان خرابهای که زن شاهزاده در آنجا زندانی بود. پسر به سن ده سالگی رسید. روزی موقع بازی توپش افتاد توی باغ شاهزاده. آمد توپش را بردارد، خالههایش یک مرتبه چشمشان افتاد به او دیدند. خیلی شبیه شاهزاده است موهایش هم گلابتون است. آمدند سراغ قابله که «بچه ها را چه کار کردی؟» گفت: «انداختم توی جوی آب.» آنقدر گشتند و گشتند تا رد بچهها را پیدا کردند و فهمیدند که پیش باغبان هستند. زنی را دیدند. به او مقداری پول دادند تا کاری کند که پسر از بین برود. زن چادرش را سر کرد و رفت خانهی باغبان. دختر تنها نشسته بود پای کارگاه روبند دوزی. زن سر صحبت را با دختر باز کرد و آخر سر گفت: «تو خیلی تنهایی میکشی بهتر است به برادرت بگویی که برود برایت «بِهْ گریان و سیب خندان» بیاورد. آن وقت آنها را میگذاری روی کارگاهت و موقع کار بِهْ و سیب تو را سرگرم میکنند. بعد هم بلند شد و رفت. برادر که آمد، خواهرش شروع کرد به گریستن. برادر که خواهرش را خیلی دوست داشت پرسید: «چرا گریه میکنی؟» خواهر گفت: «من اینجا تنها هستم. اگر میشود برو و بِهْ گریان و سیب خندان را برای من بیاور.» برادر قول داد که آنچه را خواهرش میخواهد برایش بیاورد. راه افتاد اما نمیدانست کجا باید برود. یک مرتبه پیرمرد سفید مویی سر راهش پیدا شد و از او پرسید: «کجا میروی؟» پسر حکایت خود را گفت. پیر مرد گفت: «کسی با تو دشمنی دارد و میخواهد تو را از بین ببرد. اما خدا با تو است. قدری قندران بخر و برو به باغی که در این نزدیکی است. در این باغ یک دیو با مادرش زندگی میکند. میروی پیش مادر دیو. سلام میکنی و قندران را به او میدهی.» پسر رفت و همین کار را کرد. مادر دیو وقتی فهمید پسر برای «بِهْ گریان و سیب خندان» آمده گفت: «صبر کن پسرم بیاید.» بعد وردی خواند و پسر را به شکل یک سیب در آورد و گذاشتش روی بخاری.. در این موقع دیو آمد. مادرش به او گفت: «امروز خواهرت آمده بود و برای بچه اش که او را از شیر گرفته و ناراحتی میکند یک بِهْ گریان و سیب خندان میخواست.» دیو بلند شد و رفت یک بِهْ گریان و یک سیب خندان از درخت چید و به مادرش داد و رفت. مادر دیو وردی خواند و پسر را به شکل اولش برگرداند و بِهْ و سیب را به او داد. پسر دست مادر دیو را بوسید و خداحافظی کرد. آمد آنها را به خواهرش داد. یک روز موقع بازی باز توپ پسر افتاد توی باغ شاهزاده. رفت توپ را بیاورد خالههایش او را دیدند رفتند سراغ زن و به او گفتند: «این پسر هنوز زنده است.» زن قول داد که این بار کاری کند که پسر زنده نماند. زن رفت پیش دختر و او را تشویق کرد که از برادرش خروسک چینی بخواهد. این بار پسر قندران خرید و رفت سراغ مادر دیو سلام کرد و قندران را جلوی او گذاشت. مادر دیو پرسید: «دیگر چه میخواهی؟» گفت: «خروسک چینی» مادر دیو پسر را به شکل یک انار درآورد و گذاشتش روی طاقچه. دیو آمد مادر به او گفت: «خواهرت یک خروسک چینی برای بچهاش خواسته.» دیو یک خروسک چینی آورد و به مادرش داد و رفت. مادر دیو پسر را به شکل اولش برگرداند و خروسک چینی را به او داد. پسر خروسک را آورد و داد به خواهرش. خروس حرف میزد و دختر با او سرگرم میشد. روزی باز توپ پسر تو باغ شاهزاده افتاد. پسر رفت توپ را بیاورد خالههایش دیدند پسر آمده توی باغ و شاهزاده هم آنجاست. رفتند پیش پسر و گفتند: «چرا اینجا آمدی زود برو.» کارشان به بگو مگو کشید. شاهزاده صدای پسر را شنید. آمد دید یک پسر خوشگل با گیس گلابتون آنجاست. گفت: «تو کی هستی؟» گفت: «من پسر باغبان هستم. یک خواهر هم دارم.» گفت: «برو خواهرت را بیاور.» پسر گفت: «قربان یک خروس قشنگی هم دارم.» گفت: «او را هم بیاور.» پسر آمد و خواهر و خروسکش را پیش شاهزاده برد. پسر پادشاه گفت: «بگویید بدانم پدر و مادرتان کجا هستند؟» پسر گفت: «من که گفتم پدرم باغبان است.» شاهزاده گفت: «شما به بچهی باغبان شباهتی ندارید. حالا خروست را نشان بده ببینم.» پسر خروسش را گذاشت زمین و جلوش دانه ریخت. خروس نخورد. پسر گفت: «خروسک چینی چرا دانه ور نمیچینی؟» خروس گفت: «تو که پسر پادشاهی چرا به تخت نمینشینی؟» خالهها که آنجا بودند خودشان را پاک باختند. شاهزاده به پسر گفت: «برو به پدرت بگو بیاید.» وقتی باغبان آمد شاهزاده به او گفت که نترسد و حقیقت را بگوید. باغبان هم ماجرای پیدا کردن بچهها را تعریف کرد. شاهزاده فهمید که همان موقعی بوده که زنش زاییده. دنبال قابله فرستادند. قابله آمد و او هم مجبور شد آنچه اتفاق افتاده بود برای شاهزاده تعریف کند. پسر پادشاه فهمید که آن دو بچههای خودش هستند. فرستاد زنش را از توی خرابه بیرون آوردند. بعد دستور داد که خاله ها را بکشند. زنش به دست و پای او افتاد و خواست که شاهزاده خواهرانش را ببخشد. شاهزاده قبول کرد و گفت: «ولی حق ندارند که پیش خواهرشان بیایند.. بروند در حیاط آشپزخانه و همانجا بمانند.» بعد شاهزاده باغبان را لَلِه بچه ها کرد و زن را هم پرستار آنها. بچهها بیشتر وقتها پیش باغبان و زنش بودند تا بزرگ شدند.